ﺯﻥ …
ﺑﺎ ﺸﻤﺎﻧﺶ ﺣﺮﻑ ﻣﺰﻧﺪ ؛
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻧﺎﻫﺶ ﻣﻮﺪ ،
ﺩﻟﺘﻨ ﺩﺭ ﺸﻤﺎﻧﺶ ﺍﺷ ﻣﺸﻮﺩ !
ﻭﻗﺖ ﺷﺎﺩ ؛
ﺸﻤﺎﻧﺶ ﺑﺮﻕ ﻣﺰﻧﺪ …
ﻭﻗﺖ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺯ
ﺸﻤﺎﻧﺶ ﺧُﻤﺎﺭ ﻣﺸﻮﺩ ،
ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﺎ ﺭﺍ ﻣﺸﻮﺩ ﺩﺭ ﺸﻢ ﺯﻥ ﺧﻼﺻﻪ ﺮﺩ !
ﻭﻗﺘ ﺑﺎ ﻧﺎﻫﺶ ﺩﻧﺎ ﺭﺍ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﻨﺪ …
بدان قدر مرا؛ مانند من پیدا نخواهد شد
که هرکس با تو باشد، غیر من، دیوانه خواهد شد
اگر امروز بغضم را بِراند شانه هاے تو
کسـے غیر از تو فردا گریه ام را شانه خواهد شد
شبـے از چِک چِک باران به گوشِ کاسه فهمیدم
که این سقف ترک خورده، وبال خانه خواهد شد
غرورم را شکستـے راحت و هرگز نفهمیدے
که برجـے خسته با پس لرزه اے ویرانه خواهد شد
نفهمیدے که وقتـے عشق باشد، کرمِ خاکـے هم
اگر پیله ببافد دور خود پروانه خواهد شد
تو را من زنده خواهم داشت، زیرا عشق من روزے
براے نسل هاے بعد ما افسانه خواهد شد
کسی که به اندازه ی کافی انتظار کشیده است
تا ابد انتظار می کشد. و ساعتی فرا می رسد که
دیگر هیچ اتفاقی نمی تواند بیفتد و دیگر هیچ کس
نمی تواند بیاید و همه چیز به آخر رسیده است
بجز انتظار که بیهوده از خود آگاه است.
شاید او به این حال رسیده بود.
+
" عاشقا " رو
به مَرحله ى 'حساب کتاب ' نرسونید!
که بشینه به تموم لَحظه هایى که عاشقى کرده
ولى عشق نگرفته،
فکر کنه و به خودش بگه : "چرا باید از خودم انقدر مایه بذارم؟
تا کى دلمو مثل فرش قرمز پهن کنم زیر پاش و آسون از روش رد بشه.! "
به این مَرحله که برسه،میوفته به جون روزایى که دیوونگى کرده و ترازو میشه و وزن میکنه و مقایسه !
واى که اگه کفه ى دوست داشتنش سنگین تر از بى تفاوتى شما باشه و
یه نشونه پیدا نکنه که دلش خوش بشه
و دوباره روز از نو،روزى از نو راهِ جاده ى دوست داشتنتون رو از سَر بگیره.!
رحمى به حالِ آدم بعدى که وارد زندگیش میشه بکنید ؛
ممکنه دیگه هیچ وقت عاشق نشه.!
فاطمه_جعفری
کاش ناشناخته می ماندند.
آدم هایی که فکر می کردیم بهترین اند!
آن هایی که رو معرفتشان حساب کرده بودیم
کاش سر از کارشان در نمی آوردیم.
آن روے سکه شان را نمی دیدیم.
و
نقابشان را کنار نمی زدیم.
کاش تصوراتمان را.
اعتمادمان را.
آرامشمان را.
خراب نمی کردیم!!!
"نرگس_صرافیان_طوفان"
اگر این دنیا غریبه پرور است ،
تو آشنا بمان .
تو پاے خوبی هایت بمان .
مردم حرف می زنند ،حرف باد می شود ،
می وزد در هوا و تو را دور تر می کند از تمام کسانی که باور ،
برایشان یک چهار حرفی نا آشناست .
اگر کسی معناے عاشقانه هایت را نفهمید ، بر روے عشق خط نکش !
عاشقانه هایت را محکم در آغوش بگیر و بگذار براے داشتنش آغوشت را بفهمند .
دنیا خوب ، بد ، زشت ، زیبا فراوان دارد
تو خوب باش .
تو زیبا بمان و بگذار با دیدنت ، هر رهگذر نا امیدے لبخند بزند .
رو به آسمان نگاه کند و زیر لب بگوید :
هنوز هم عشق پیدا می شود .
"عادل_دانتیسم"
زن های بیشماری
شب های بلند زمستان
نامههای عاشقانهی بلند نوشتهاند
آهی بلند کشیدهاند
و با میلهای بلند
به بافتن دستکش برای مردانشان ادامه دادهاند،
من جز رویا بافتنی دیگری بلد نیستم
در مِیلهای کوتاهم به تو مینویسم
دستکش های چرمیات را در اداره جا نگذاری
و پیش از آنکه تو فرصت جواب دادن پیدا کنی
آه!
زمستان تمام شدهاست.
(مژگان عباسلو)
هرقدر هم ساکت نشستن مشکلت باشد
حرف دلت تا میتوانی در دلت باشد،
اینقدر در گفتن دویدی، کولهبارت کو؟
این سهمِ خیلی کم نباید حاصلت باشد
حالا که اینقدر از تلاطم خستهای، برگرد
اما اگر خاکی بخواهد ساحلت باشد
تا وقت مردن روی خوشبختی نمیبینی
تا درد و رنج آغشته با آب و گِلت باشد
احساس غربت میکنی وقتی که شوقی نیست
حتی اگر یکعمر جایی منزلت باشد
اصلاً بگو کی در ازای شعر نان داده
یا خندهای، حرفی که شاید قابلت باشد؟
از گفتنیها با تو گفتم، بعد از این بگذار
دست خودِ دیوانهات یا عاقلت باشد
امروز و فردا میکنی، امروز یا فردا
یکدفعه دیدی وقتِ مُهر باطلت باشد
بر شانههایت باز دنبال چه میگردی؟
انگیزهی پرواز شاید در دلت باشد.
#مهدی_فرجی
گیرم که مضطرب شدهای، غم گرفتهای
دست مرا چه خوب، که محکم گرفتهای
به به چه گونههای ترِ دلبرانهای
گلبرگ های قرمز شبنم گرفتهای
در "های وهوی" مجلس شادانه دیدمت
کز کرده ای و نوحهی نو دم گرفتهای
عید آمد و لباس سیاهت عوض نشد
نوروز هم عزای محرم گرفتهای
چرخی بزن زمین و زمان زیر و رو شود
شعری بخوان، دوباره که ماتم گرفتهای
از بس برای خاطر تو گل خریدهام
حساسیت به میخک و مریم گرفتهای
عشق تو هیچ وقت نرفته است از سرم
با اینکه سالهاست به هیچم گرفتهای
گاهی اگر که عشق ترا دست کم گرفت
تقصیر توست دست مرا کم گرفتهای
#آرش_شفاعی
احساس می کردم اگر اوضاع همین طوری بماند دق می کنم.
اوضاع همان طور ماند و دق نکردم!
همه مان اینگونه ایم.
لحظه های گَندی داریم که تا مرز سکته پیش میرویم! اما میگذرد.
هیچ وقت حرف سربازی که بدون پاهایش از جنگ برگشت را فراموش نمیکنم:
" من فوتبالیست خوبی بودم!
اولش برای پاهایم هر شب گریه میکردم،
تا فهمیدم خدا دوست داره من شطرنج باز خوبی باشم".
شاهین شیخ الاسلامى
با دهانی پر می گویم:
تو را دوست دارم
به همه ی زبان هایی که می دانم
به همه ی زبان هایی که نمی دانم
می گویم:
تو را دوست دارم
در اجتماعی بزرگ
با حضور خورشید و ماه و ستاره ها
می گویم:
تو را دوست دارم!
(سعاد الصباح)
شعر نو می گویم اما حرف هایم تازه نیست
عزم رفتن دارم اما رد پایم تازه نیست
یک دو روزی در دلی بودیم و رفتیم عاقبت
رفتن از یاد عزیزانم برایم تازه نیست
دوستت دارم ولی دیگر چه جای ماندنم ؟
میروم بی منت از جایی که جایم تازه نیست
آمدم با شور و شوق از عشق گویم با دلت
کهنه شد آواز من شور و نوایم تازه نیست
سخت می گردد تنفس در فضای بی کسی
سینه ام سنگین و هم حال و هوایم تازه نیست
روزگاری گوش یاران بود و صحبت های من
گرچه مدت هاست هم دیگر صدایم تازه نیست
ما خیلی متمدن هستیم.
ما خیلی روشنفکر هستیم.
به یکدیگر دست میدهیم.سلام و احوالپرسی میکنیم.
از آب و هوا حرف میزنیم.و بعد دوباره دست میدهیم و روز خوشی را آرزو میکنیم.
و اصلا به روی خودمان نمیاوریم روزی به جای دست.لب میدادیم.!!!!!!
رژ لب قرمز / بلانش
مثلاً از خودش میپرسه من چرا باید یه نفر رو احتیاج داشته باشم
که باهاش دو کلمه حرف بزنم؟
خودم با خودم میتونم بیشتر از دو کلمه با خودم حرف بزنم
و حرفای خودمو راحتتر بفهمم.
اگه کسی به اینجا برسه،
دیگه نه دنبال کسی میگرده، نه انتظار کسی رو میکشه.
+داستایفسکی
و چه قدر خسته ام از چرا؟»
از چه گونه!»
خسته ام از سؤال های سخت
پاسخ های پیچیده
از کلمات سنگین
فکرهای عمیق
پیچ های تند
نشانه های با معنا، بی معنا.
دلم تنگ می شود گاهی،
برای یک دوستت دارم» ساده
دو فنجان قهوه ی داغ»
سه روز» تعطیلی در زمستان
چهار خنده ی» بلند
و پنج انگشت» دوست داشتنی.
+مصطفی مستور
زن بودن شگفت انگیزترین وجه بودن است،
خوب که نگاه مى کنم مى بینم
خنده یعنى زن، گریه یعنى زن،
خیال یعنى زن، خط و خال یعنى زن،
پرنده یعنى زن، قمار یعنى زن،
برنده یعنى زن، بهار یعنى زن،
شروع یعنى زن، تبار یعنى زن،
نگار یعنى زن، شکار یعنى زن،
ستاره یعنى زن، سه تار یعنى زن،
پنجره یعنى زن، غبار یعنى زن و
مرد یعنى زن.
همین که عطر خوش زن از مشام شعر رد مى شود
تمام هستى شعر مى شود زن، مى شود من.
در جهانى که بر مبناى زن بودن شکل گرفته
هر روز، روز زن است.
روزتان مبارک مردانه ترین دلیل هاى زندگى
+کامران رسول زاده
برگرد و به زندگی بیا
به روزهای خوب؛ به روزهای خوبی که در کنار هم می گذرد
به روزهای خوبی که در کنار هم قدم میزدیم و تمام آرزویمان این بود که راهمان تمام نشود
به آن روزها که دلخوشی را از چشم همدیگر می دیدیم
برگرد؛ برگرد به آن احساس سرشار، به آن باور دوست داشتن
برگرد، تا بازهم دست در دست هم، روزهای زندگی را قدم بزنیم
باهم همکلام شعرهای عاشقانه شویم
در انتظار توأم
در انتظار توأم و از آمدنت می نویسم
من بدون تو زندگی نمی کنم
برگرد
برگرد تنم دوباره با عشق تو تب کرد
بازم نبودنت حالمو بد کرد
برگرد
آموختهایم
خیلی خوب ویرانیها
تنگدستیها
دلتنگیها را
بشناسیم
و در آنها لباس نو بپوشیم.
همه کس خواست ما را فراموش کند.
به دست ما چاقویی برنده میدهند
و میگویند: امیدواریم امانتدار خوبی باشید
ما سکوت میکنیم
و چاقو را در جیب میگذاریم.
+احمدرضا
داود رقى از حضرت صادق علیه السلام نقل میکند آن حضرت فرمودند: از این دعا دست برندار و سه مرتبه در صبح و سه مرتبه در شب آن را بخوان.
اللَّهُمَّ اجْعَلْنِی فِی دِرْعِکَ الْحَصِینَةِ الَّتِی تَجْعَلُ فِیهَا مَنْ تُرِیدُ».
خداوندا! من را در آن پوششى که از هر بلا و آفتى حفظ مى کند و هر کسى را که بخواهى در آن قرار مى دهى، قرار بده».الکافی، ج2، ص: 534
آیت الله بهجت(ره) می فرمود: برای حفظ انسان صبح و شام سه بار گفته شود اللهم اجعلنی فی دِرعِک الحَصینه التی تجعل فیها من ترید» و ادامه دادند: این در روایت آمده و من سابقاً به برخی از افراد که در اصفهان هستند این سفارش را داشتم و او ملتزم به این ذکر شد و به من گفت: چهار هزار تومان من از بین رفت و من در آن روز این ذکر را نگفته بودم، البته چهار هزار تومان زمان قدیم.
همراه همدل من!
در زندگی ،لحظه های سختی وجود دارد؛ لحظه های بسیار سخت و طاقت سوزی ، که عبور از درون این لحظه ها، بدون ضربه زدن به حرمت و قداست زندگی مشترک، به نظر، امری نا ممکن می رسد.
ما کوشیده ایم - خدا را شکر - که از قلب این لحظه ها، بارها و بار ها بگذریم، و چیزی را که به معنای حیات ماست و رویای ما، به مخاطره نیندازیم.
ما به دلیل بافت پیچیده ی زندگی مان، هزار بار مجبور شدیم کوچه ای تنگ و طولانی و زر ورقی را بپیماییم، بی آن که تنمان دیوار این کوچه را بشکافاند یا حتی لمس کند.
ما، در این کوچه ی بسیار آشنا، حتی بارها ، مجبور به دویدن شدیم، و چه خوب و ماهرانه دویدیم
انگار کن بر پل صراط.؛
چهل نامه کوتاه به همسرم - نادر ابراهیمی
وَقُل لِّعِبَادِی یَقُولُواْ الَّتِی هِیَ أَحْسَنُ إِنَّ الشَّیْطَانَ یَنزَغُ بَیْنَهُمْ إِنَّ الشَّیْطَانَ کَانَ لِلإِنْسَانِ عَدُوًّا مُّبِینًا
و به بندگان من بگو که با یکدیگر به بهترین وجه سخن بگویند، که شیطان، در میان آنها به فتنه گری است، زیرا شیطان آدمی را دشمنی آشکار است
اسراء/53
امام موسی کاظم (ع) هفتمین امام شیعیان است که در روز ۷ صفر سال ۱۲۸ ه. ق. در ابواء (منطقهای در میان مکه و مدینه) به دنیا آمد و در 25 رجب سال 183 هجری قمری در سن 55 سالگی به شهادت رسید. از مهمترین القاب امام موسی کاظم (ع)، میتوان به کاظم، صابر، صالح، امین و عبدالصالح اشاره کرد.امام موسی کاظم(ع) در میان شیعیان به بابالحوائج» معروف است.
علت حبس امام موسی کاظم (ع) در زمان هارون
درباره حبس امام موسی (ع) به دست هارون الرشید، شیخ مفید در ارشاد روایت میکند که علت گرفتاری و زندانی شدن امام، یحیی بن خالد بن برمک بوده است.
زیرا هارون فرزند خود امین را به یکی از مقربان خود به نام جعفر بن محمد بن اشعث که مدتی هم والی خراسان بوده است سپرده بود و یحیی بن خالد بیم آن را داشت که اگر خلافت به امین برسد، جعفر بن محمد بن اشعث را همه کاره دستگاه خلافت سازد و یحیی و برمکیان از مقام خود بیفتند.
جعفر بن محمد بن اشعث شیعه بود و قائل به امامت امام موسی (ع)، و یحیی این معنی را به هارون اعلام میداشت. سرانجام یحیی بن خالد، پسر برادر امام را به نام علی بن اسماعیل بن جعفر از مدینه خواست تا به وسیله او از امام و جعفر نزد هارون بدگویی کند.
میگویند امام هنگام حرکت علی بن اسماعیل از مدینه او را احضار کرد و از او خواست که از این سفر منصرف شود و اگر ناچار میخواهد برود از او سعایت نکند. علی قبول نکرد و نزد یحیی رفت و بوسیله او پیش هارون بار یافت و گفت از شرق و غرب ممالک اسلامی مال به او میدهند تا آنجا که ملکی را توانست به سی هزار دینار بخرد.
هارون در آن سال به حج رفت و در مدینه امام و جمعی از اشراف به استقبال او رفتند. اما هارون در کنار قبر حضرت رسول (ص) گفت یا رسول اللّه از تو پوزش میخواهم که موسی بن جعفر را به زندان میافکنم زیرا او میخواهد امت تو را بر هم زند و خونشان را بریزد. آنگاه دستور داد تا امام را از مسجد بیرون بردند و او را پوشیده به بصره نزد والی آن عیسی بن جعفر بن منصور فرستادند. عیسی پس از مدتی نامهای به هارون نوشت و گفت که موسی بن جعفر در زندان جز عبادت و نماز کاری ندارد یا کسی بفرست که او را تحویل بگیرد و یا من او را آزاد خواهم کرد.
هارون امام را به بغداد آورد و به فضل بن ربیع سپرد و پس از مدتی از او خواست که امام را آزاری برساند اما فضل نپذیرفت و هارون او را به فضل بن یحیی بن خالد برمکی سپرد. چون امام در خانه فضل نیز به نماز و روزه و قرائت قرآن اشتغال داشت فضل بر او تنگ نگرفت و هارون از شنیدن این خبر در خشم شد. هارون عبّاسى، وجود امام کاظم (ع) را در زندان نیز تاب نیاورد و فرمان داد ایشان را مسموم کنند.
آخر الامر یحیی امام را به سندی بن شاهک سپرد و سندی آن حضرت را در زندان مسموم کرد. بدین سان، امام (ع) به سال ۱۸۳ ه. در پنجاه و پنج سالگى در زندان بغداد به شهادت رسید. چون آن حضرت وفات یافت سندی جسد آن حضرت را به فقها و اعیان بغداد نشان داد که ببینند در بدن او اثر زخم یا خفگی نیست. بعد او را در باب التبن در موضعی به نام مقابر قریش ( کاظمین عراق ) دفن کردند.
گاهی برای پی بردن به یک اشتباه، باید تاوان سختی در زندگی پرداخت …
مثل از دست دادن لحظه هایی از عمر که حسرتش تا ابد بر دلت باقی می ماند …
مثل باختن زندگی و مالی که برای بدست آوردنش رنج ها کشیده بودی …
مثل تنها شدن ،
زخم زبان خوردن ها و یا
حتی تحقیر شدن …
آخر سر هم باید بروی مُهر تجربه را پای این اشتباهات بزنی !
اشتباهاتی که تو را تغییر می دهد و دیگر آن من سابق نمی شوی
اگر جنگ نبود
تو را به خانه ام دعوت میکردم
و میگفتم
به کشورم خوش آمدی
چای بنوش خسته ای
برایت اتاقی از گل میساختم
و شاید تو را در آغوش میفشردم
اگر جنگ نبود
تمام مین های سر راه را گل میکاشتم
تا کشورم زیباتر به چشمانت بیاید
اگر جنگ نبود
مرز را نیمکتی میگذاشتم
کمی کنار هم به گفتگو مینشستیم
و خارج از محدوده دید تک تیر اندازان
گلی بدرقه راهت میکردم
اگر جنگ نبود
تو را به کافه های کشورم میبردم
و شاید دو پیک را به سلامتیت مینوشیدم
و مجبور نبودم ماشه ای را بکشم
که برای دختری در آنور مرز های کشورم
اشک به بار می آورد
حالا که جنگ میدرد تن های بی روحمان را
برای زنی که
عکسش در جیب سمت چپم نبض میزند
گلوله نفرست
نزار قبانی
+لطفا برای سلامتی کسی جان خودتان را به خطر نیندازید
متاسفانه آمار مرگ با الکل صنعتی بسیاربالاست
از دلم دور شدے فڪرِ تو آمد بـہ سرم
خواب میبینمت از خواب نباید بپرم
خوابِ پروازِ تو با نامـہ ےِ خیسے در مشت
تو نباشے غمِ این عصر مرا خواهد ڪشت
عصرِ تلخے ڪـہ بـہ جز خاطرہ اے قرمز نیست
عصرِ تلخے ڪـہ بـہ جز ترس خداحافظ نیست
یڪ دو راهیست ڪـہ از گریـہ بـہ دریا برسم
بـہ تو تنها برسم یا بـہ تو تنها برسم .
" حسین غیاثے "
هر جایِ دنیا ڪـہ بـہ من فڪر ڪنے
من بـہ نزدیڪ ترین پنجرہ خیرہ مے شوم
و در سڪوتے چند دقیقـہ اے
یڪ عمر تو را میبینم
هر جایِ دنیا ڪـہ بـہ من فڪر ڪنے
من بـہ نزدیڪ ترین خاطرہ ے مان مے روم
خاطرہ ے اولین دیدار .
اَمانم را بریدہ !
ڪاش میشد فردا ،
دوباره ،
براے اولین بار .
مے دیدمت !
" حامد نیازے "
⚘ریشه انسانها ، فهم آنهاست⚘
✔یک سنگ به اندازه ای بالامی رودکه نیرویی پشت آن باشد.
باتمام شدنِ نیرو ،سقوط و افتادن سنگ طبیعی است
✔ولی یک گیاه کوچک رانگاه کن ؛
که چطواززیرخاکهاوسنگهاسربیرون می آوردوحتی آسفالت هاوسیمان هارامی شکندوسربلندمیشود
✔هرفردی به اندازه این گیاه کوچک ریشه داشته باشد
اززیرخاک وسنگ،اززیرعادت وغریزه واززیرحرفها وهوسهاسربیرون میآورد
وباقلبی ازعشق افتخار می آفریند⚘ریشه ما،همان " فهم " مااست⚘
گم گشته ام به شوق؛ که پیدا کنی مرا !.
دیوانه گشته ام که مداوا کنی مرا !.
پوشانده ام تمام خودم را زِ عالمی ؛
با این خیال خوش که تماشا کنی مرا .
جانا چه می شود که تمنا کنی مرا ؟!.
من قطره ام تو برکه نه دریاچه ی منی !
خورشیدِ من بدون تو سرده زندگی .
آماده ام که باز تو شیدا کنی مرا !.
گم گشته ام به شوق که پیدا کنی مرا !. : ) ❤
#نرگس_صرافیان_طوفان
ترس، همه چیز را از بین می برد.
ترس، تمام موفقیت های آینده ات را متوقف می سازد.
ترس، تمام عظمت روحت را تصاحب می کند
و نمی گذارد که با تمام وسعت روحت، با زندگی برخورد داشته باشی.
باید در زندگی ات، یک حادثه ی عظیم رخ دهد. حادثه ای که بسیار ضروری است.
و این حادثه چیزی نیست جز اینکه به جای ترس، عشق و یقین و ایمان را جایگزین کنی.
آنگاه، تمام خواسته هایت به اذن خدا برآورده خواهد شد.
تلگرام:bagheri6298
خطرناک ترین جمله دنیا چیست؟
گفته میشود خطرناکترین جمله این است: من همینم که هستم.»
در این جمله کوتاه میتوانیم غرور، لجاجت، خودرایی، خودخواهی، درجا زدن و بهتدریج راندن آدمها از اطراف خود را حس کنیم
پس مراقب باشیم ، هر روز فرصتی هست برای یه قدم بهتر شدن .
با تغییرات کوچک روز بروز حالمون بهتر میشه
30شعبان
این لحظه را زندگی کن.
زمانی برای زندگی کردن هست و زمانی برای مردن.
آن ها را باهم قاطی نکن، وگرنه هردو را ازدست خواهی داد.
هم اکنون، با تمامیت و شدت زندگی کن و وقتی که مردی،
آنوقت به تمامی بمیر. بخش بخش نمیر:
یک چشمت بمیرد و با چشم دیگر به اطراف نگاه کنی؛
یک دست بمیرد و با دست دیگر دنبال یافتن حقیقت باشی!
وقتی می میری، با تمامیت بمیر. و تعمق کن که مرگ چیست.
ولی هم اکنون، وقتت را برای چیزهایی که در دوردست هستند تلف نکن:
این لحظه را زندگی کن
کلافه است.
سرش را به بازویم تکیه می دهد
میگویم چرا نمی خوابی جانم؟
میگوید کلافه ام ،چند کلمه حرف بزنی خوابم میبرد
میپرسم چه بگویم این وقت شب؟
میگوید چه می دانم.مثلا از مهمترین اتفاق امروز بگو.
پیشانی و چشمانش را میبوسم و میگویم این هم مهمترین اتفاق امروز
لبخند میزند
دستم را میان دستانش میگیرد
چشمان اش را میبندد و به خواب میرود!
از آن گوشه ی پنجره، نور ماه روی صورت اش افتاده
در تاریکی مینشینم و سیر نگاهش میکنم
دست میکشم روی ابروهایش
در خوابی عمیق است
کلافگی اش بوسه بود که رفع شد الحمدلله!
علی_سلطانی
بساطِ دلبرانه ی اردیبهشت پهن شد …
تازه به سرآغازِ عشق رسیده ایم …
التهابِ عجیبی میانِ دلم برپاست …
یک احساسِ متفاوت …
یک بیقراریِ ناب … !
انگار قرار است اتفاقاتِ خوبی بیُفتَد …
بادهایِ بهار ، پشتِ شیشه می رقصند ،
گل های باغچه ، بذرِ امید به دلم پاشیده اند ،
انگار زمین و زمان ، مژده ی روزهایِ بهتری برایم آورده …
اردیبهشت است …
بویِ بهشت را می شود از هر ثانیه اش استشمام کرد
حالِ خوبی دارم …
قابلِ شرح نیست …
دلم کمی قدم زدنِ جانانه در خیابان می خواهد ،
یک هندزفری … ،
یک موزیکِ عاشقانه ی قرنِ بیستم …
و کمی هم لبخند ،
همین برایِ شادی ام کافیست … !
آری …
بعضی می رقصند که به خاطر بسپارند ، بعضی می رقصند که فراموش کنند …
و فراموشی ؛ لازمه ی این روزهاست …
اردیبهشت ؛ عجب ماهِ خوبیست !
آدم هوَس میکند عاشق باشد … !
نویسنده : نرگس صرافیان (طوفان)
این روزها دلم کمی تمرین نابینایی میخواهد!
دوست دارم کسی پیدا شود تا چشمهایم را ببند؛ کسی که برایم از هیاهوی آخر سال بگوید
و ماهی گلیهای در تنگهای رنگارنگ!
کسی که از شکفتن شاخههای بیمهری دیده بگوید و بوی بهار!
کسی که از بچگی کردنهای سر کوچه بگوید و پرستوهای برگشته به ایوان خانهها!
کسی که از زندگی بگوید، از دوست داشتن!
من! اعتراف میکنم که برای اولین بار دلم کمی دروغ میخواهد و کسی که مانند بعضیها دروغگویی باشد قهار.!
#فاطمه_اسماعیلی
14رمضان
اصلاً مگر میشود عاشقی نکرد و از دنیا رفت.
خیلی از ما آدمها اصلاً عاشقی نمیکنیم،همه اش عادت است.
عادتِ به دوست داشتن.
عادتِ به تکرار کردن یک سری کلمات بی معنی.
عاشقی که میگویم،منظورم این عشقهای مجازی امروزی نیست.
عشقهایی که با in rel شروع و با block تمام میشوند.
عشقهایی که ساعتی اند.
که از روی عکس انتخاب میکنیم و با عکس بهتر جایگزین میکنیم.
عشق را باید از پدرانمان،مادرانمان،از بزرگانمان یاد بگیریم.
که به ما یاد میدهند رابطه ها را تعمیر کنیم،تعویض نکنیم.
#علی_قاضی_نظام
درباره این سایت